دیروز به طور اتفّاقی با یکی از معلّم هام که حدودن سال های 80 یا 81 بهش درس پس دادم برخورد کردم.
هنوز همون شکل مونده بود! وقتی رفتم جلو و سلام کردم تقریبن پنجاه و سه چار صدم ثانیه مکث کرد و گفت : « بـَـــــــــه! سلام آقا صادق »
دو تاییمون گل از گلمون شکفته بود و خوش حـــــــــال! ( آخه ایشون از بهترین معلّم هایی بوده که تا الان داشتم و خیلی هم بهش مدیونم )
شرایط هم جوری بود که پَن شیش دقیقه ای افتخار گپ زدن با ایشون رو داشتم و طبق تجربه ای که دارم توی همون مدّت زمان کوتاه هم قادر بودم یه ماچّ همچین پر و پیمون و آب دار ببرم ولی مشکلی که داشتیم حضور چندتایی
سیبیل کلفت بود که اگه اونا هم
دلشون می خواست و بهونه ی ماچ و "ما یتعلّق به" می گرفتن حالا خر بیار و باقالی بار کن !
تا اینجاش فقط خوشحالیم به این دلیل بود که بعد از چند سال دیده بودمش ولی وسطاش یه حرفی زد که هم خجالت زده ام کرد، هم متعجّبم کرد، هم بهم فهموند که خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کردم منو به خاطر میاره:
خودش شروع کرد و از اون سال ها گفت! همین جور که داشت می گفت یه جای حرفش دست راستشو آورد بالا و انگشتاشو به حالت یه دایره بازِ باز کرد ؛ جوری که بخواد یه چیز گُنده رو نشون بده، بعد گفت
هنوز از اون سیب های سرخ بزرگ که زنگهای تفریح با خودت میاوردی ، میخوری ؟!!
منم وقتی همچین حسّایی میاد سراغم، زبونم عجیب می چرخه توی دهنم ؛ نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم :
آقا! معلومه از همون زمان چشمت به سیب های من بوده ؟!
..............................................................................................................
* یادش به خیر اون روزی که خودش و خانوادشو دعوت کردیم باغ یکی از بچّه ها و خانومش گوشت رو برامون زد به سیخ و ما بودیم و کباب و دودش و یه عالمه خاطره ی قشنگ دیگه!
پ.نون : ایشون معلّم زبان انگلیسی من بود و دیروز که چند دقیقه ای کنار هم بودیم از شانس ما یه پسره اونجا بود هی داشت به بغل دستیش میگفت میدونی play boy یعنی چی !؟ منم هاج و واج مونده بودم و توی دلم می گفتم حالا وقت گیر آوردی هی پشت سر هم میگی play boy !!؟
نوشته شده در پنج شنبه 89/6/4ساعت 12:52 عصر توسط صادق
نظرات دیگران()